به نام عشق
یک
روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم
در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند
شب را سیر بخوابند . در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن ” همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت. عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره زندگی را باز کن نه گره کیسه ام را ” و
با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش
به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد
و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.
نظرات شما عزیزان:
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |