گر داغ رسم قدیم شقایق نبود؛
اگر دفتر خاطرات طراوت،
پر از ردپای دقایق نبود؛
اگر ذهن آیینه خالی نبود؛
اگر عادت عابران بی خیالی نبود؛
اگر گوش سنگین این کوچه ها،
فقط یک نفس می توانست،
طنین عبوری نسیمانه را به خاطر بسپارد؛
اگر آسمان می توانست یکریز،
شبی چشم های درشت تو را جای شبنم ببارد؛
اگر ردپای نگاه تو را باد و باران،
از این گوچه ها جارو نمی کرد؛
اگر قلّک کودکی لحظه ها را پس انداز می کرد...
اگر خاک کافر نبود،
و روی حقیقت نمی ریخت...
اگر ساعت آسمان دور باطل نمی زد...
اگر کوه ها کر نبودند؛
اگر آب ها تر نبودند؛
اگر باد می ایستاد؛
اگر حرف های دلم بی اگر بود...
اگر فرصت چشم من بیشتر بود...
اگر می توانستم از خاک،
یک دسته لبخند پرپر بچینم...
تو را می توانستم،
ای دور
از دور،
یک بار دیگر ببینم...
اگر روزي نگاه تو مال من شود، شانه تو تکيه گاه من شود، آنوقت قصر تنهايي من فرو مي ريزد و من در کلبه تو به همه آرزوهايم خواهم رسيد. در بيکران وسعت ديدگانم، تو را دست نيافتني مي پندارم.اي تنها بهانه من براي زندگي... نفس مي کشم به اميد آنکه روزي همنفس تو باشم، زنده هستم به اميد روزي که با تو زندگي کنم... اي کاش مي دانستي که همه آرزوهايم اين است که به يک آرزويم برسم! بهترين و شيرين ترين و تنها آرزويم.......... "مي خواهم لحظه مرگ در کنار تو باشم .......
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:
,
ساعت
8:14 بعد از ظهر توسط M_N
| |